اوتلایرز مالکوم گلدول کتاب این هفتهی من توی متروسواریها بود. گلدول خیلی نرم و روان و هلو بپر تو گلو مینویسد. با اینکه معنای خیلی از کلمات انگلیسی را نمیدانستم باز میتوانستم کامل بفهمم که دارد چی میگوید. بعد از خواندن کتاب نشستم ارائهاش توی مایکروسافت در مورد این کتاب را هم از یوتیوب نگاه کردم. شور و هیجانش در حرف زدن دقیقاً همانی بود که توی کتاب حس میکردم.
عنوان فرعی کتاب این است: داستان موفقیت. ایدهی مرکزی کتاب مالکوم گلدول این است که داستانهای موفقیت آدمهای بزرگ یک چیزهایی کم دارد. برخلاف آن چیزی که آدمهای موفق روایت میکنند و زندگینامهنویسانشان هم با آب و تاب به آن دامن میزنند، موفقیت تنها محصول تلاش و نبوغ فردی نیست.
کتاب گلدول دو فصل کلی دارد: فرصتها و میراث. ایدهی کلیاش این است که در موفق شدن بعضی آدمها دو عنصر بسیار مهم هم وجود دارد که عموماً از آن غفلت میشود: فرصتهایی که سر راه این آدمها قرار میگیرد و فرهنگی که آنها از نیاکانشان به ارث میبرند و در آن زندگی میکنند. چیزی که من را خیلی مجذوب کتاب کرد این بود که گلدول به ورطهی اغراق هم نمیافتد و نقش تلاش و کوشش و نبوغ را انکار نمیکند.
کتاب پر است از مثالهایی که مالکوم گلدول از تحقیقات دانشگاهی مختلف در رشتههای گوناگون جمعآوری کرده و به عنوان شاهد ادعاهایش آورده است. مثالهایی که خواندن هر کدامشان جذابیت منحصر به فرد خودش را دارد.
او از لیگ نوجوانان هاکی روی یخ مدارس کانادا شروع میکند. جایی که یکی از اساتید دانشگاهی کشف کرد اکثریت بازیکنان ردههای مختلف متولد سه ماه اول سال میلادی هستند. بازیکنانی که در ماههای آخر سال میلادی به دنیا میآیند کمتر امکان حضور در تیمهای حرفهای هاکی روی یخ کانادا را دارند. چرا؟ چون انتخاب بازیکنان بر اساس پایهی درسی صورت میگیرد. در سنین نوجوانی که سرعت رشد بالاست، دانشاموزی که ۹ ماه بزرگتر است مطمئنا از نظر فیزیکی نسبت به همکلاسی خودش برتری دارد و با شانس بیشتری در تیم هاکی روی یخ مدرسه پذیرفته میشود. این فرصتی است که متولدین سه ماه اول سال به دست میآورند. بعد از آن گلدول از اثر متیو صحبت میکند. اینکه آدمهای موفق در هر پله از موفقیتشان فرصتهای بیشتری برای موفقتر شدن به دست میآورند. دانشآموزی که ۹ ماه بزرگتر است با شانس بیشتری در تیم هاکی روی یخ مدرسه پذیرفته میشود. بعد از آن او مربیهای بهتری خواهد داشت. ساعات بیشتری هاکی روی یخ تمرین میکند و بعد از مدت کوتاهی میزان پیشرفتش غیرقابل دسترس میشود.
به دنیا آمدن در زمان مناسب. گلدول مثالهای خیلی خفنتری را هم ردیف میکند. مثلا لیست ۷۵ نفری که پولدارترین افراد تاریخ جهان بودهاند را میآورد. در مورد آمریکاییهای قرن ۱۹ تاریخ تولدهایشان را ذکر میکند. اکثریت آنها متولد سالهای ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۰ هستند. گلدول توضیح میدهد که فقط متولدین این دهه میتوانستند چنین فرصتی برای ابرپولدارشدن پیدا کنند. چون اگر بین ۱۸۲۰ تا ۱۸۳۰ به دنیا میآمدند و یا اگر بین ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ به دنیا میآمدند نمیتوانستند از فرصت شکلگیری والاستریت و ساخت ریل آهن در آمریکا بهرهمند شوند و عوضش جوانی و میانسالیشان با جنگهای داخلی آمریکا گره میخورد. همین مثال را در مورد غولهای کامپیوتری میزند که استیو جابز و بیل گیتس و دیگران همه متولد دههی ۵۰ قرن بیستم هستند.
هوش و نبوغ برای موفقیت شرط لازم هست، ولی کافی نیست. لویس ترمن استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۲۱ یک پروژهی تحقیقاتی بسیار بزرگ را شروع کرد. او ۲۵۰ هزار دانشآموز متولد بین سالهای ۱۹۰۳ تا ۱۹۱۷ را در ایالت کالیفرنیا بررسی کرد و از آنها تست آی کیو گرفت. در نهایت از بین این ۲۵۰ هزار نفر ۱۴۷۰ نفر را شناسایی کرد که آی کیوی بالای ۱۴۰ داشتند. ترمن بر این باور بود این افراد نابغههای آیندهی کشور آمریکااند و با هوش بالایی که دارند احتمالا آیندهی آمریکا را خواهند ساخت. او برای هر کدام از این ۱۴۷۰ نفر یک پرونده ایجاد کرد و به مدت ۲۰ سال آنها را دنبال کرد. تحصیلات هر کدامشان، ازدواجشان، مریضیهایشان، سلامت روانیشان، مشاغلشان، ارتقاهای شغلی و تغییرات شغلی هر کدام را تا میانهسالی شان ثبت کرد. این افراد از نظر آی کیو نابغه بودند. اما برخلاف فرضیهی ترمن همهشان به درجات بالایی از موفقیت نرسیدند. فقط ۱۳ درصدشان توانستند به مشاغل ردهبالا دست پیدا کنند. مابقی یا آدمهایی از نظر درآمدی متوسط شدند یا اینکه جزء اقشار ضعیف و بدبخت جامعه شدند. از بین آن ۱۳ درصدی هم که توانستند به موفقیت دست یابند اکثریتشان از خانوادهای ثروتمند بیرون آمده بودند. این یکی از مشهورترین تحقیقات دانشگاهی در زمینهی هوش است.
گلدول از مثال برندگان نوبل پزشکی صحبت میکند که همهی آنها از دانشگاههای برتر آمریکا نیستند. بلکه دانشگاههای متوسط هم نوبلیست پرورش دادهاند. چرا؟ چون برای موفقیت یک سطح از هوش کفایت میکند و بیش از آن تضمیندهندهی موفقیت نیست. در همین کتاب او فردی را معرفی میکند که از انیشتین آی کیوی بالاتری دارد. اما در آمریکا هیچ کاره شده است. چرا؟ چون افزون بر هوش ذاتی، عوامل دیگری هم هستند و عاملی به نام هوش کاربردی: دانستن این که چی را به کی بگویی، چه زمانی بگویی و اینکه چطور بگویی که بیشترین اثر را داشته باشد.
خوبی کتاب گلدول این است که برای تلاش و کوشش جایگاه ویژهای قائل میشود: چیزی به نام قانون ۱۰ هزار ساعت. قانون ۱۰ هزار ساعت بیان میکند که برای خبره شدن در یک کار هر فردی فارغ از میزان هوشش باید حداقل ۱۰ هزار ساعت در آن زمینه به صورت متمرکز کار و تلاش کرده باشد. ردخور ندارد. اما بحث گلدول این است که بعضی آدمها برایشان این فرصت ایجاد میشود که زودتر و بهتر از بقیه بتوانند این ۱۰ هزار ساعت را پر کنند. مثالش هم بیل گیتس است که چطور در مدرسهی خصوصی درس خوانده که در آنجا توانسته به کامپیوتر دسترسی داشته باشد و بعد چطور این فرصت برایش فراهم شده که در نوجوانی از کامپیوترهای دانشگاه واشنگتن استفاده کند و اینکه چطور با ظهور اولین کامپیوترهای شخصی او ۱۰ هزار ساعت تجربهی کدنویسی و برنامهنویسی داشته و توانسته در زمان مناسب گل را بزند.
در بخش دوم کتاب، گلدول سراغ میراث فرهنگی میرود. به نظر او میراث نیاکان ما و محیطی که آنها در آن پرورش یافتهاند تأثیراتی عمیق و چندنسلی دارد. ممکن است ۳ نسل ۴ نسل از آدمها مهاجرت کرده باشند و به کل از محیطی که در آن پرورش یافته بودند جدا شده باشند. اما میراث فرهنگی در آنها ادامهدار است. او از دعواهای خانوادگی آمریکاییها شروع میکند و کشت و کشتارهایی که دارند و وقتی خانوادههای درگیر را بررسی میکنی میبینی ۳ نسل ۴ نسل قبلترشان میرسد به اقوامی که کوهنشین بودهاند وشغلشان دامپروری بوده و نه کشاورزی. کشاورزی آدمها را صلحطلب میکند. همکاری با دیگران را جا میاندازد. دشمنی را کم میکند. اما فرد کوهنشین با گلهاش در کوه میچرخد و همه چیز برایش محدود است و هر چهقدر شجاعتر و بیکلهتر باشد امکان زندگی بهتری دارد.
یکی از زیباترین فصلهای کتاب آنجایی است که تأثیر فرهنگ در تصادفات هواپیمایی را بررسی میکند. شرکتهای بررسیکنندهی جعبه سیاه پروازها فقط مهندس پرواز ندارند. آنها بیش از مهندس روانشناسانی دارند که مکالمات آخر خدمهی پرواز را تحلیل محتوا میکنند که بفهمند دقیقا چه عاملی باعث سقوط هواپیما شدهاند. با برهمنهی یافتههای چند تحقیق علمی گلدول به این نتیجه میرسد که در فرهنگهایی که نظام سلسلهمراتبی بزرگتر کوچکتر و احترام به بزرگتر و استاد و مرید و مرادی شایع است امکان اینکه خدمه پرواز طوری رفتار کنند که منجر به حادثه شود بیشتر است. چرا که کمکخلبان خودش را در جایگاه پایینتر از خلبان میبیند و از تذکر سریع و بیمحابا دادن به او طفره میرود و در مواقع بحران همین عامل فرهنگی تبدیل به فاجعه میشود.
یا از آن زیباتر آن فصلی است که گلدول به این میپردازد که چرا اهالی شرق آسیا در ریاضیات بهتر از اهالی سایر نقاط کره زمین عمل میکنند و آن را ربط میدهد به فرهنگ کاشتن برنج و سختکوشیای که برنجکاشتن در اهالی شرق آسیا نهادینه کرده است. کاشتن برنج چندین برابر کاشتن ذرت و گندم زحمت دارد. باید زمین در زمان کاشت باتلاقی باشد. بعد از آن باید همیشه آب به اندازهی کافی باشد. آب نباید کم باشد. اما زیاد هم نباید باشد. نظام آبیاری شالیزارها بسیار دقیق باید طراحی شود. برنج کاشتن به یک مراقبت دائمی نیاز دارد. یک ضربالمثل چینی است که برای یک برنجکار خوب بودن باید ۳۶۰ روز از سال را کار کنی. تمام ضربالمثلهای چینی و شرق آسیایی در باب کار بیوقفه برای دیدن نتیجه است. در حالیکه کشاورزان نظام فئودالی اروپا کمتر از ۲۰۰ روز از سال را مشغول به کار بودند و بقیه ایام سال را به خوابیدن و استراحت میگذراندند. دانشاموزان شرق آسیایی برای حل یک مسئلهی ریاضی بسیار دشوار و تقریبا لاینحل حداقل ۱۳.۵ دقیقه وقت صرف میکنند. در حالیکه دانشآموزان آمریکایی به طور متوسط بعد از ۹ دقیقه رها میکنند. این تفاوتهای فرهنگی است که بعدها باعث تفاوت در موفقیت آدمها میشود و
کتاب جذابی بود. دوستش داشتم. فصل آخر کتاب در مورد پدر و مادر خود مالکوم گلدول بود که چطور سلسلهای از اتفاقات باعث شدند تا آنها پیشرفت کنند و موفق شوند و پسرشان بشود یک نویسندهی موفق. آخرهای کتاب حس کردم گلدول خسته شده است و دیگر حرف جدیدی برای گفتن ندارد و فصل آخر را هم برای رفع کوتی نوشته است. ولی در مجموع خوب کتابی بود.
دستنیافتنیای که به درستی نمیخواهد تختی باشد
چرا شرق آسیاییها در ریاضیات بهترند؟
گلدول ,میکند ,کتاب ,موفقیت ,آنها ,میشود ,هزار ساعت ,مالکوم گلدول ,برای موفقیت ,دنیا میآمدند ,اینکه چطور ,مدرسه پذیرفته میشود