شناسنامه‌اش را گرفته بود. یک جعبه شیرینی خریده بود آمده بود پیش‌مان. کمی تأخیر داشت. کارگر یک کارگاه بود و همین‌که این روزهای آخر سال سریع مرخصی گرفته بود برای دیدن‌مان برایم ارزش داشت. جزئیات داستان زندگی‌اش را نمی‌دانستم. دعوتش کرده بودم که بیاید قصه‌ی زندگی‌اش را برای‌مان بگوید. یک ساعت با هم گپ زدیم و بعد از یک ساعت فقط می‌خواستم ستایشش کنم.

از سال ۹۰ که ۱۸ سالش تمام شده بود افتاده بود دنبال شناسنامه و بالاخره بعد از ۹ سال به شناسنامه رسیده بود. آن هم بر اساس قانون جدید. برای پیش رفتن این قانون هم در نوع خودش زحمت‌هایی کشیده بود. توی اینستاگرام و تلگرام و توئیتر فعال شده بود. هر جا می‌دید مسئولی صفحه‌ای شخصی دارد می‌رفت بهش پیغام می‌داد که بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی یک درد بزرگ است. دردش را شرح می‌داد. قصه‌هایش را می‌گفت. خستگی‌ناپذیر این کار را تکرار می‌کرد.

به طرز عجیبی مودب بود این شعور را داشت که برای پیگیری مشکلش مودب باشد. با مسئولان و مدیران و نمایندگان مودبانه درخواستش را مطرح کند. بلد بود که عصبانی نباشد. شاکی نباشد. بلد بود که از شبکه‌های مجازی برای قصه گفتن استفاده کند. می‌دانید کجا برایم عجیب شد؟

پدرش یک کارگر افغانستانی بود و مادرش هم ایرانی. پدر و مادرش زیاد سواد نداشتند. تازه پدرش هم چند سال پیش تصادف بدی کرده بود و از کارافتاده شده بود و او بود که با کار کردن خرج خانواده را تأمین می‌کرد. ازش پرسیدم تا چه مقطعی درس خوانده‌ای؟

جوابش عمیقاً من را به فکر برد. 

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. نه این‌که درسش بد باشد. اتفاقاً درسش خیلی هم خوب بود. کودکی او هم‌زمان شده بود با دوره‌ی افغانی‌بگیر و ممنوعیت تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران. او نمی‌توانست با هویت خودش در مدارس ایران درس بخواند. اما توانسته بود با شناسنامه‌ی پسردایی‌اش توی مدرسه ثبت‌نام کند و تا سوم راهنمایی درس بخواند. به هیچ کس نگفته بود که پدرش افغانستانی است. اول دبیرستان گیر دادند که شناسنامه‌ها باید عکس‌دار شوند و او برای این‌که لو نرود ترک تحصیل کرد.

زود از سیستم آموزش و پرورش زد بیرون و وارد بازار کار شد. 

اما جوان رعنایی که جلوی من نشسته بود داشت به من ثابت می‌کرد که با مدرسه نرفتن از نظر مهارت‌های اجتماعی هیچ چیزی را از دست نداده است. او بلد بود که چطور قصه بگوید. بلد بود که اگر مشکلی دارد تماس بگیرد با مسئولین و مشکلاتش را بیان کند. بلد بود که از شبکه‌های اجتماعی استفاده کند. برای زندگی‌اش برنامه‌ داشت. کاملاً به محدودیت‌های زندگی‌اش واقف بود و بر اساس آن‌ها برنامه می‌ریخت. با این‌که ۹ سال از زندگی‌ و جوانی‌اش به فنا رفته بود ولی نگذاشته بود که بغض و حسرت زندگی‌اش را تباه کند. داشت برای بهتر شدن تلاش می‌کرد. حواسش بود که در چه سنی قرار دارد. حواسش بود که زن گرفتن به چه مقدماتی نیاز دارد. می‌دانست که بیمه‌ی عمر چیست و چه فوایدی دارد. خرش که از پل گذشته بود آدم‌های مثل خودش را فراموش نکرده بود. برای کسانی که مثل او مادر ایرانی بودند کلی پیگیری می‌کرد تا آن‌ها هم به شناسنامه برسند و به طرز عجیبی مودب بود. جوری که واقعا دلت می‌خواست با او دوست باشی.

از صبح تا به حال دارم فکر می‌کنم که شاید اگر او ترک تحصیل نمی‌کرد هیچ وقت به چنین درجه‌ی بالایی از شخصیت نمی‌رسید. شاید هر چه قدر که بیشتر درس می‌خواند شخصیتش پله پله نزول می‌کرد. دبیرستان را اگر تمام می‌کرد دیگر به مودبی الانش نمی‌بود. دانشگاه را که تمام می‌کرد دیگر به امیدواری و جنگندگی این روزهایش نبود. دکترا را اگر می‌گرفت که دیگر هیچ. احتمالاً جز نشستن و غصه خوردن کاری ازش برنمی‌آمد. دارم اغراق می‌کنم. می‌دانم. این بشر پایه و اساسش از کودکی درست بوده که چنین شخصیتی در او ایجاد شده؛ اما از بس ‌آدم‌های با پدر مادر حسابی و تحصیلات عالیه ولی بی‌شخصیت و به درد‌نخور دیده‌ام که دارم به این نتیجه می‌رسم که مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن امتیاز منفی است. فقط باید آدم‌های خودآموخته را دریافت.
 

دست‌نیافتنی‌ای که به درستی نمی‌خواهد تختی باشد

چرا شرق آسیایی‌ها در ریاضیات بهترند؟

وضعیت غیرانسانی

تحصیل‌کرده‌ها

معلم دانشگاه

سیاست‌گذاری عمومی دانشگاه ملی سنگاپور

آمادگی برای مدرسه‌ی لی کوآن یو

می‌کرد ,زندگی‌اش ,پدرش ,مودب ,این‌که ,مدرسه ,می‌کرد دیگر ,تمام می‌کرد ,مدارس ایران ,عجیبی مودب ,مادر ایرانی
مشخصات
آخرین جستجو ها